جدول جو
جدول جو

معنی سال خرده - جستجوی لغت در جدول جو

سال خرده
(شِ کُ تَ / تِ)
کنایه از کهنه و دیرینه (آنندراج) :
افتادگی ضرور بود سال خرده را
واجب شود نماز چو وقت زوال شد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع بسالخورده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سال خورد
تصویر سال خورد
سال دیده، سالمند، کهنسال، بزرگسال، کلان سال، پیر، برای مثال برآورد سر سال خورد از نهفت / نگر تا چه پیرانه گفت (سعدی۱ - ۱۸۲)، آنکه یا آنچه سال های بسیار بر او گذشته باشد، دیرینه، کهنه، برای مثال ز تدبیر پیر کهن برمگرد / که کارآزموده بود سال خورد (سعدی۱ - ۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
روز شروع سال نو از عمر کسی که در آن روز جشن گیرند یا مراسمی برای یادبود برپا کنند، وجه تسمیه اش آن است که در قدیم برای حساب عمر رشته ای داشته اند که با گذشتن هر سال گرهی به آن می زده اند و از تعداد گره ها سال های عمر را معلوم می کرده اند، برای مثال گشت چون رشتۀ عمرم کوتاه / معنی سال گره دانستم (ملاطاهر غنی - لغتنامه - سال گره)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سال خرد
تصویر سال خرد
دختر یا پسر که کمتر از پنج سال داشته باشد، تحویل سال، هنگام تحویل سال، گردش سال، برای مثال گریان به یاد روی تو رفتم ازاین جهان / چو طفل سال خرد که گریان به خواب شد (محمدقلی سلیم - لغتنامه - سال خرد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سال خورده
تصویر سال خورده
سال خورد، برای مثال دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور دیده به جز از کشته ندروی (حافظ - ۹۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سال دیده
تصویر سال دیده
سال خورد، سال خورده، سالمند، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سال گردش
تصویر سال گردش
گردش سال، تجدید سال، شروع شدن سال نو
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ / دِ)
عاملی که در اموال دیوان تصرفات بی وجه و غاصبانه کرده. (فرهنگ فارسی معین) : بدان مثال که ولات عمال مال خورده را طلب کنند... (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 67)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
کنایه از بسیارسال. (انجمن آرا). فرتوت و معمّر. (شرفنامۀ منیری). سالدیده. مسن. سالخورده: دهری، مرد سالخورده. هرمل، ناقۀ سالخورده. دویل، گیاه سالخورده. دهکم، پیر سالخورده. هجف، هجفجف، شترمرغ سالخورده. هدم، پیر سالخورده. فانی، پیر سالخورده. (منتهی الارب) :
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
فژآگن نیم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم.
بوشکور.
بیک جای از این پیش لشکر ندید
نه از موبد سالخورده شنید.
فردوسی.
به ایران همه سالخورده روان
نشستند با نامور بخردان.
فردوسی.
همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار.
فرخی.
چو نالی سبک بگذراند بتیری
گران شاخ از سالخورده چناری.
فرخی.
بسال نو ایدون شد آن سالخورده
که برخاست از هر سویی خواستارش.
ناصرخسرو.
هر که بمعشوق سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی ازمراد برآید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 609).
تا تن سالخورده پیرترست
آز از او آرزوپذیرتر است.
نظامی.
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشانی بدو در سالخورده.
نظامی.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.
حافظ.
آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت.
حافظ.
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست
من سالخورده پیر خرابات پرورم.
حافظ.
، کهنه. قدیمی. دیرینه:
می سالخورده بجام بلور
بر آورده با بیژن گیوزور.
فردوسی.
آمد بهار و نوبت سرما شد
وین سالخورده گیتی برنا شد.
ناصرخسرو.
گردون سالخورده بویی شنیده از تو
در جستجوی آن بو چندین بسر دویده.
عطار.
منه دل برین سالخورده مکان
که گنبد نیاید بر گردکان.
سعدی (بوستان).
غم کهن بمی سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر کنعان گفت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(چَ اَ کَ دَ)
سال کردن درخت، در تداول باغداران یک سال بار کم و یکسال بار بسیار آوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ دِ)
عبارت از شروع شدن سال نو از جلوس. (آنندراج). شروع سال نو از جلوس پادشاه. (استینگاس ص 642) : و آن ساعت که شمس بدرجۀ اعتدال ربیعی رسید وقت سال گردش در آن سرای بتخت نشست و تاج بر سر نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 32).
دین مبارک سال گردش کرده ایام ترا
جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی زنان.
امیر معزی (از آنندراج).
در پیش گوش او سر زلفش حجاب بود
برداشت او حجاب سر زلف تابدار
تا بی حجاب شعر من آمد بگوش او
در جشن سال گردش سلطان روزگار.
امیرمعزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ خُ دَ / دِ)
طلب اندک. بدهی اندک و مختصر، بقیۀ طلب، کنایت از کینه و عداوت پیشینه دار
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ دَ / دِ)
در تداول عامه، آفت دیده: محصول سالزده، آسیب دیده
لغت نامه دهخدا
(پُ خُ دَ)
نام دیهی در استراباد رستاق. (مازندران و استراباد تألیف رابینو ص 127)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
قلب خردسال. (آنندراج) :
گریان بیاد روی تو رفتم از این جهان
چون طفل سال خرد که گریان بخواب شد.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
، کنایه از کهنه و دیرینه و پیر:
چنارسال خرد و سرو نوخیز
بهم نشناختی بیننده ای نیز.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به سالخورده شود
لغت نامه دهخدا
عاملی که در اموال دیوان تصرفات بی وجه و غاصبانه کرده: بدان مثال که ولات عمال مال خورده را طلب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساب خرده
تصویر حساب خرده
بدهی اندک و مختصر، بقیه طلب، طلب اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال کردن
تصویر سال کردن
سال کردن درخت. یک سال بار کم و یک سال بار بسیار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال گردش
تصویر سال گردش
تجدید سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالخورده
تصویر سالخورده
فرتوت. معمر، مسن سالدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساز کرده
تصویر ساز کرده
ساخته آماده، آغاز کرده آغازیده، کوک کرده (آلت موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالخرد
تصویر سالخرد
کم سال کم سن خرد سال
فرهنگ لغت هوشیار
روز شروع سال نو از عمر طبیعی که درین روز بعضی جشن میگیرند. توضیح: وجه تسمیه بسبب رشته ایست که هر سال از عمر مولود بر آن گره زنند تا سالهای عمر بدان معلوم شود (مخصوصا در هند) از تعداد گرههای ریسمان میتوان بسن مولود پی برد ولی در ایران این کلمه را تبدیل به) سالگرد (کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال زده
تصویر سال زده
آفت دیده آسیب دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالخورده
تصویر سالخورده
((دِ))
پیر، کهنسال، کهنه، قدیمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سال گره
تصویر سال گره
((گِ رِ))
روز شروع سال نو از عمر کسی، جشن تولد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سال زده
تصویر سال زده
((زَ دِ یا دَ))
آفت دیده، آسیب دیده (محصول)، درختان میوه ای که بار نداده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سال گردش
تصویر سال گردش
((گَ دِ))
گردش سال، تحویل سال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالخرد
تصویر سالخرد
((خُ))
کم سال، کم سن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالخورده
تصویر سالخورده
مسن
فرهنگ واژه فارسی سره